پیغام ورود و خروج

داستان پیر مردی مهربان - کشکول
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیوندهای روزانه

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود

دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت

وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت

می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو

گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد

که از پله‏ های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد


[ یکشنبه 92/11/20 ] [ 12:57 عصر ] [ صادق ]
درباره وبلاگ
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 23045

window.onunload=function() {alert("از اینکه از سایت من دیدن کردید سپاسگزارم")}

پیغام ورود و خروج